ابرک

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

...بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست (سعدی)


صبح بود، هوا هنوز درست و حسابی روشن نشده بود و من از این که ساعتم زنگ خورده و بیدارم کرده دلگیر بودم. قبل ازبیداری داشتم خوابی می دیدم که نصفه موند. خواب چندم اون شب رو. خواب می دیدم که دارم با همون دوست پای تلگرام حرف می زنم. لعنت به تکنولوژی که از بس قاطی زندگیمونه، سر و کله اش توی خواب ها هم پیدا شده. من از تلگرام و برنامه های نظیرش بیزارم. روزی چند بار هم به خاطر این که ناچارم به خاطر بودن توی گروه کلاسیمون و رد و بدل کردن فایل و اطلاعات و گپ زدن در مورد تکالیف هفتگی روی تلگرام باشم، بد و بیراه نثار خودم می کنم. این که صبح خواب دیدم که داریم پای تلگرام گپ می زنیم باعث شد یه بد و بیراه دیگه ای نثار خودم و این برنامه بکنم. ولی یه کم که حواسم جمع شد نگران شدم. هم دیشب خوابش رو دیده بودم و هم امروز. یک چیزی هست. یک جریانی در کاره. یک مسئله ای بی شک وجود داره. وای که اگر میشد خبری گرفت. وای که اگر من قسم نخورده بودم کلمه ای سراغ ازش نگیرم. فقط دعا کردم. دعا کردم خوب باشه و خواب های من فقط به خاطر عجین شدم ذهنم با خاطرات روزهای گذشته باشه و بس. صبحانه خوردم. برگشتم توی اتاقم. می خواستم به تکالیفم برسم. تمرکز نداشتم. نشستم روی تختم و توی خیالم با همون دوست حرف زدم. آروم که شدم رفتم سراغ لپ تاپم که به کارام برسم. روی تلگرامی که روی لپ تاپ نصب شده دارمش یه پیام آمد و... نیازی هم هست که بگم فرستنده کی بود؟ من، منی که هستم، این خود خود من، اهل جواب دادن نبود. ولی مسخ شده و مکانیکی، مثل یه روبات جواب سلام رو داد. و چند دقیقه ی بعد صاحب سلام آمد و... از هر دری سخنی.

من تا آخر پاییز وقت داده بودم. به چی؟ به کی؟ حتی این رو هم درست نمی دونم. به یک جریان. به یک نیرو. به کائنات. به هستی. به اون "چیز"ی که بود. نمی دونم. فقط می دونستم اگه قراره تلخی های گذشته شسته بشن فقط یک کلمه، اون هم توی همین پاییز باید باشه و گرنه هزاران حرف ماه ها و سال های بعد نمی تونن کارساز باشن. و همین یک کلمه سلام برای من کافی بود که حجتی بشه، نشونه ای، که سعی کنم بریزم دور. همه ی تلخی ها رو. همون یک کلمه کافی بود. حتی انتظار گفت و گو هم نداشتم. اما پیش رفت. دوباره، دوستانه. چرا دائم حس می کردم خط ها نوسان دارن؟ یا کلمه ها گیجن؟ یا دو طرف کمی مضطرب؟ بازم نمی دونم. تا آخر پاییز وقت داده بودم و پاییز هنوز به نیمه نرسیده. صبحی که اون همه بارونی شروع شد و حالا آفتابش نرم و ملایم پشت پنجره داره گرمم می کنه چی داشت برای من؟ چی جز این که وقتشه... که بریزم دور. دلم رو خالی کنم و بذارم این آفتاب و بارون اون جا رو گرم و تمیز کنن. وقتشه خودمو ببخشم.

+ هنوز گیجم!


۰ نظر ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۷
سین هفتم

 ... قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

خواب و رویا رو دوست دارم. دنیاهایی رو که توی خواب هام هست، گاهی اون همه ریز و دقیق و با جزئیات بسیار، با رنگ های زیاد، سرما و گرما، بو، این همه حقیقی بودنشون رو دوست دارم. وقتی خواب هام به هم می ریزن رنگ هاشون کم میشه و محدود به چند رنگ، یا بد و آزاردهنده و پرتنش میشن می فهمم که همه ی اون مشکلاتی رو که روانم رو بهم ریختن دارم ناخواسته هل میدم به درون و اون ها هم می زنن زیر کاسه کوزه ی خواب هام و تلخشون می کنن. امشب که برای دیدن مادربزرگم رفته بودیم دو تا از بلوط های درخت حیاطشون رو بهم دادن و من یک باره یادم افتاد که چندین ماه پیش خواب یک جنگل بلوط رو دیده بودم. دوباره عمیقا دلتنگ اون جا شدم. یک جنگل بلوط در قلب پاییز. زیبا و انبوه و خوش رنگ. با یک چشمه ی آب در یک سمتش. انقدر زیبا و واقعی که وقتی بیدار شده بودم دلتنگ اون مکان بودم.

به خواب هام فکر کردم. به ساختمون عجیب و قدیمی ای که زمانی توی خواب هام اون جا می رفتم. هر بار تو یک وضعی می دیدمش و هر بار از یک قسمتش وارد میشدم. اما خونه همون بود. یا اون بنایی که مکرر دیدمش. جایی که به لحاظ معماری شبیه مسجدهای ترکه. گنبدهای پهن و چند گانه داره. داخلش فرش شده است و اگه از اون قسمتی که کنار یک بازار شلوغ و پر رفت و آمده واردش بشی چند تا پله باید بری پایین و وارد حیاطش بشی و بعد چند تا پله ی کوچک رو از ورودی سمت چپ بری بالا تا وارد بنا بشی. گاهی هم اون سمتش بودم که حیاط بزرگ تری داره. نمی فهمم اگه این ها یک پرداخت ذهنی بیشتر نیست چرا به دفعات اون جا بودم. فصل های مختلف، گاهی تنها، گاهی با همراهی، گاهی این سمتش، گاهی اون سو.

این که این همه روی خواب متمرکز شدم به خاطر خواب های بدیه که امروز دیدم. دیشب مسافر بودم باز. دوباره چند صد کیلومتر اتوبوس سواری بین شهر محل زندگیم و شهر محل تحصیلم. با بابا بودیم. خواب بودم. چسبیده بودم به صندلی اتوبوس و خوابیده بودم. خواب دیدم با بابا توی یک صحرای خشک و بی منظره داریم قدم می زنیم. من یک موجود شبه خزنده ای رو نشونش دادم. بابا هم نگاهی انداخت و رفت. موجود، چیزی شبیه مارمولک، سمندر، ایگوانا، یا نظایرشون بود. سیاه بود و یه چتری دور سرش داشت. یک باره روی یک سنگ روبروی من ایستاد، رو سمت من کرد و ناگهان چیزی شبیه آب دهان سمت من پرتاب کرد. یک آه بلندی کشیدم و از خواب پریدم. نمی دونم از ترس بیدار شدم یا از صدای خودم. چون صدای آه من نسبتا بلند بود و حتی بابا رو که کنار دست من بود متوجه من کرده بود. سعی کرد آرومم کنه. نزدیک های صبح بود و خوشبختانه بقیه مسافرها هم توی خواب و بیداری بودن و این آه بلند و ناخواسته باعث شرمندگیم نشد. اما بعدش دیگه حس خوبی نداشتم. وقتی صبح رسیدیم خونه هنوز حس و حالم سرجاش نبود. یک سری مسائل و یک سری حرف ها دائم روی ذهنم سنگینی می کردند. وقتی بعد از ناهار خواستم چرتی بزنم و خستگی راه رو کم کنم باز خواب بد دیدم. خواب دیدم کسی منزلش رو در اختیار من گذاشته که اون جا بمونم و وقتی من کلید میندازم و وارد خونه اش میندازم یه دزد کم سن و سال توی خونه اش هست. دزده رو گیر میندازم توی اتاق و درو قفل می کنم و زنگ می زنم به صاحبخونه. حین درگیری با دزد از خواب پریدم. خستگی و بدخوابی نذاشتن از جام بلند شم. دوباره به خواب رفتم. خواب دیدم من یا درست یادم نیست کس دیگه ای داره غذا درست می کنه و غذا بد میشه و ته می گیره و می سوزه و ... دوباره بیدار شدم. باز موندم توی جام و باز به خواب رفتم. خواب کسی رو دیدم که چند ماهه ازش خبر ندارم. کسی که تصمیم گرفتم فقط تا آخر این پاییز منتظر خبری ازش باشم. خواب دیدم اومده پیش من و داره میگه که در شرف ازدواجه. با چنان حالت بی احساس و گیج و سردرگمی اینو برای من میگه که توی خواب نگرانش میشم. نگران این که چرا این طوری؟ نکنه همسرش رو دوست نداره؟ اون که آدمی نبود که با کسی که دوست نداره ازدواج کنه؟ چرا این جوری بی حس و حال؟ بیدار شدم و دلم پیشش بود که نکنه اتفاق بدی براش افتاده باشه؟ نکنه واقعا داره ازدواجی می کنه که به نفعش نیست؟ جرات نکردم با یه پیام کوتاه حتی حالش رو بپرسم! چه دنیای مسخره ای! نتونی حال کسی رو که زمانی اون همه رفاقت بین شما بود بپرسی مبادا که خیال کنه منظوری داری. دعا کردم خوب و خوشحال باشه و دیدنش فقط به خاطر همون رفاقت و این همه یاد کردنش باشه. دیگه هم نتونستم توی جام بمونم و رفتم زیر دوش. حالا هم که شب رسیده و وقت خوابه، بعد از چند تکه خواب نچسب و مغشوش امروز، دیگه حتی میلی به خواب ندارم.

خواب دنیای عجیبیه. اون بخش های سرکوب شده ی ذهن و روانت رو گاهی عریان و گاهی در پوششی به سلیقه ی خودش مقابلت می چینه. می دونم، خوب می دونم که همه ی این خواب های آشفته، آشفتگی درون من و افکار پریشونم رو به من عرضه می کنند. دائم اون مراحلی که فروید پیشنهاد داده توی ذهنم میان و اون مکانیسم dreamwork برام مرور میشه. consideration، displacement، symbolism، secondary elaboration. مرتب دارم فکر می کنم چی رو می خوام پنهان بکنم و تبدیل به چی میشه و از کجا سر در میاره و به چه شکل خودش رو توی خواب هام به من عرضه می کنه. باید خودم و دغدغه هام رو بریزم روی دایره و واکاوی کنم. بی دلیل و بیهوده دارن این همه آزارم میدن. یادشون رفته من قوی ترم.


+ چرا من فکر می کنم پاییز فصل ماه عسل رفتنه؟!

 

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۴ ، ۰۰:۳۱
سین هفتم