ابرک

وانکس که تو را بار دهد، بار تو اوست...

يكشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۴ ب.ظ

... وانکس که تو را بی تو کند یار تو است (مولانا)


دو سه یادداشت قبل تر رو می خونم. دهم آبان نوشته بودمش. بخش اولش رو.
حالا بعد از پنجاه روز که برمی گردم و اون احساسات مبهمی رو که گوشه ایش رو تو اون خطوط گذاشته بودم مرور می کنم، می بینم چقدر ماجرا متفاوت هست حالا. اون گنگی و بی تفاوتی و دلسردی رفته. جاش چی نشسته؟ فقط خدا می دونه... حتی خودم هم سر در نمیارم!




وقتی بیست و پنجمین روز مهرماه یک باره و بعد از هفت ماه اون اومد و حرف زدیم با هم، ذره ای هم تصور نمی کردم که باز رفیق هرروزه و هر شبه باشیم... اما حالا که چهارمین سال رو پشت سر گذاشتیم و هستیم هنوز، جراتش رو پیدا می کنم که به کمّ و کیف این آشنایی فکر کنم. ذهنم رو به احتمالات ناخوشایند آینده می بندم و سعی می کنم اون چه هست رو، اکنون رو، ببینم. به این می رسم که انگار این هفت ماه – چقدر هم خوشاینده! هفت ماه! نه کم و نه زیاد! انگار درست هفت ماه می باید می شد! حس خوبی بهش دارم! – لازم بود برای هر دو. هیچ کدوم دقیقا نمی دونیم چی گذشت به اون یکی توی این هفت ماه. حرفش رو نزدیم. اما یقین دارم که نیاز بود...

همین دیشب بهش گفتم که با این که عهد کرده بودم سراغی ازش نگیرم اما دلم می خواست که برگرده. و اون یکی از روزهای آخر مهر برگشت. یک چیز مبهم اسرارآمیز و خوشایند هست این میون که نمی خوام بگم دلم می خواد باشه یا دلم می خواد این طور مرموز و خاصش بکنم، می خوام بگم "هست" و وجود داره، که همون "چیز"، جلوتر از ما حرکت کرد. ما به این چیز نامرئی وجود و هستی دادیم توی این چهار سال و اون، با همون جون و نیرویی که از ما گرفته بود، از ما پیشی گرفت و این طور فاعلانه اقدام کرد و ما انگار که مسخش باشیم فقط دنبالش کردیم و به این دوستی برگشتیم.

داشتن دوستی مثل اون خوشبختی کوچکی نیست. تا همین امروز فکر می کردم خوبی داشتنش، یکی از خوبی هاش اینه که هست و می تونم باهاش حرف بزنم. حرف های درونی رو، مرور افکار رو با اونه که می تونم داشته باشم. و همین برابری و تعادل، همین داشتنش، روبرو یا کنار – گرچه در واقع هنوز هیچ کدوم! – حس خوشی بهم می داد. شنیدن و شنیده شدن، وقتی هر دو باشن توی هر رابطه ای سوای از جنسیت و نسبت طرفین باهم، یک تعادل و پویایی دلپذیری ایجاد میشه. تا همین امروز، از این تعادل و دوطرفه بودن لذت می بردم. اما امروز حس فوق العاده ی دیگه ای پیداش شد. مثل یک کشف آنی بود، مثل روشن شدن ناگهانی چراغ های بی شمار داخل یک مسیر تاریک و مبهم. غافلگیرکننده بود. میون اون همه تلخی و گنگی، پشت اون اشک های بی امون و زار زار گریه، دلم براش تنگ شد. تنگ شدنی! این حسِ خوبِ ناگهان، چیزی بود که انگار کم داشتمش و نمی دونستم که کم دارمش. چیزی که می خواستمش و نمی دونستم که می خوامش. دیدم دختری مثل من، چقدر مشتاق همین بود، که بدونه، خاطرش جمع باشه که یکی اونو این همه بشناسه. اون قدر بشناسه که بتونه خطاش رو بگه، خطایی که خود طرف متوجهش نیست؛ و بالاتر از این، یکی که اون قدر به این قدرت تشخیصش و درکش از شرایط اعتماد داری، باشه و راهنماییت کنه و تو گوش بدی و نهایتا بفهمی و برسی به این که چقدر حق با اون بوده. یعنی فراتر از این که می تونه بهتر از خودت تو رو ببینه، این توان رو هم داره که اعتماد تو رو هم به خودش جلب کنه.

یک مسائلی اخیرا توی ذهنم و دلم جمع شده بود و آزارم می داد. یک گره هایی وجود داشت توی افکارم. حس می کردم چیزهایی هست که بین من و پدر و مادر نازنینم فاصله میندازن. شرایط خانوادگی و زندگی روزمره ام داخل خانواده رو با شرایط زندگی آکادمیک و توقعات و خواسته های فردی خودم دچار تعارض می دیدم و از این که حرف هام رو می زنم اما شنیده یا درک نمیشم شاکی بودم. درمورد همین ها حرف زدیم با هم. یعنی دو سه شب پیش که سنگین بودم ناخوادآگاه و ناخواسته درددل کردم باهاش. گوش داد. همین کافی بود اما دو چیز بین حرف هاش منو به فکر برد. یکی این که روی حساب شناختی که از من، و از خونواده ام (که اون هم شناختیه به واسطه ی من) داشت گفت "... شاید داری اشتباه برداشت می کنی...". دیگه این که گفت شیوه ی گفتن و خواستن و حرف زدن من درست نیست. این دو تا موند توی ذهنم. نه که آدم حرف گوش کنی باشم ولی این که برداشت من شاید اشتباهه و شاید من بد میگم که حرف هام به مقصود نمی رسن موند گوشه ی ذهنم. تا امشب... که پیش اومد و با مامان و بابا حرف زدیم و دیدم که حق با اون بود. یک جاهایی واقعا برداشت من نادرست بوده و وقتی در مورد چیزهایی که می خواستم صحبت کردم، با این مواجه شدم که خب! تو که با قاطعیت نگفتی که چی می خوای! فکر کردیم داری صرفا نظرت رو میگی. نمی دونستیم این رو می  خوای واقعا. و حتی متهم شدم به این که تعارف می کنم سر خواسته هام و قاطعانه نیازهام رو نمی خوام و شرایطم رو توضیح نمیدم براشون.

بماند که این میون چقدر مثل بچه کوچولو ها گریه کردم! در کل آدم به شدت آماده ی اشک ریختنی هستم. حتی برای خیال ها و داستان های ذهنیم هم اشک می ریزم! میون این حرف های خونوادگی و چشمای سنگین و بینی ای که هی به زور دستمال کارکرد طبیعیش رو متوقف می کردم! اون حس خوب اومد سراغم. حسِ خوبِ داشتنش...

حسِ خوبِ داشتن کسی که گوش میده... می فهمه... می شناسدت... ایراد کار رو بهت میگه... و نهایتا... می فهمی که درست دیده و درست گفته. حس خوب داشتن کسی که می تونی خودت رو بهش تکیه بدی. چون بهتر از خودت، مراقبت می تونه باشه. این حس... دیوانه کننده بود. آنی بود، جنون آمیز، سنگین، نو، و قوی. مثل وقت هایی بود که با خیال آسوده به اطلاعاتش تکیه می کنم. اون لحظه... مثل این بود که پیشم باشه و من بعد از اون گفت و گوی خانوادگی و پی بردن به خطاهای خودم بهش لبخند بزنم و بگم چقدر تو راست می گفتی. مثل این بود که باشه و گلایه کنان بهش بگم پس این همه وقت کجا بودی تو! و خودم رو در اون رها کنم. میون همون حال غریب بود که زنانگی من مثل پرنده ی سرگردون و فرودناپذیری که بالاخره یک آشیون امن پیدا کرده باشه دلش خواست خودش رو توی صبوری و آرامش و درک مردانه ی اون رها کنه. اون میون بود که با خودم گفتم عجبا! من که همیشه از درک نشدن و ناشناخته موندن روحیاتم برای اطرافیان نالیدم و با حسرت فکر کردم نمی تونم مردی در کنار خودم داشته باشم که بتونم بهش به لحاظ روانی اعتماد و اتکا کنم، چه طور این تمنای نایافته رو توی دوست چهارساله ام یافتم!؟

حس غریبی بود. اون لحظه که متوجه شدم حق با اون بوده، که فهمیدم منو (و حتی خونواده ام رو) بهتر از من شناخته، هم شرمنده بودم و هم هیجان زده. و همون جا دلم براش تنگ شد...

می دونم یک روز میره پی زندگیش. باید هم بره. خودم هم از صمیم قلب اینو می خوام براش. فکرش حتی ذره ای هم منو پریشون نمی کنه. هیچ وقت چراش رو نفهمیدم اما از رفتنش و شروع یک زندگی مشترک کمترین حس بدی سراغم نمیاد، حتی تصورش می کنم؛ خوشحال و خوشبخت. با وجود همه ی غصه ای که خواهم داشت، برای نداشتن چنین دوستی، برای تموم شدن گفت و گوهای دو نفره ای که شاید خالصانه تر و انسانی تر از این نمی شد باشه اما بودن و موندنش با من رو هم نمی خوام. می دونه که شادی بزرگ تر و موندگارتری براش آرزو دارم. با این حال بعدها توی نبودنش میام و همین خط ها رو می خونم که یادم باشه یک شبی چقدر حس خوشبختی کردم وقتی فهمیدم که بالاخره توی این سال های زندگی اجتماعیم یک نفر پیدا شده که اون جوری که همیشه توی ذهن داشتم تونستم بهش اعتماد و اتکا و پشت گرمی و دلگرمی داشته باشم. ولو توی یک لحظه ی کوتاه و گذرا و مقطعی، ولو برای چنین موضوع به ظاهر ساده ای.

می نویسم که اون موقع بیام و بخونم و یادم بیاد که شدم مثل بچه ی پررو و سرکش و حرف نشنوی که یکی از بزرگترها رو نشون می کنه و به اون اعتماد می کنه و حرف شنوی داره ازش. شدم روح زنانه ای که یک روح مردانه ی برتر رو ملاقات کرده باشه. شدم باد وحشی ای که یک صخره ی سخت برای کوفتن بی قراری هاش پیدا کرده باشه. نمی دونم چی شدم ولی حتی از شق و رق نشستن های همیشگیم هم خبری نبود امشب و عجیب حس تکیه کردن و آویختن داشتم...

گذشته از همه ی این ها، نگرانش شدم! من اغلب برای اطرافیانم قوی و قابل اعتماد و تکیه پذیر بودم. این آدم رو بدجور تنها می کنه. بیشتر می شنوی و کمتر شنیده میشی. نگرانش شدم که مبادا اون امنیت، اون تصویر خوشی از پناهگاه که من تو اون پیدا کردم، اونو تنهاتر کنه!

بهش گفتم که دلتنگش بودم. اما چرا و چقدر و چطورش رو، نه!


۹۴/۰۹/۲۹
سین هفتم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی