With all this darkness round me I feel less alone
یکی از خاصیت های بزرگ شدن و بالا رفتن سن، سنگین تر شدن بقچه ی خاطره هاست. مصداق این خاصیت برای من مادربزرگ نود ساله ی نازنینم هست که همیشه با یک حالت دلپذیر و خوشایند سر به گذشته ها می زنه و خاطراتی رو از روزهای خیلی دور با جزئیاتی خیلی دقیق تعریف می کنه. از پدری که هم رزم ستارخان و باقرخان و مشروطه چی های تبریز بوده، از زنی اهل ایروان که دایه ی بچگی هاش بوده، از روزگار مدرسه و درس و کتاب و ضعف و تقلبش سر امتحان حساب و سرآمدیش در کلاس ادبیات، از ازدواج و کوچش از تبریز و از روزگار کوتاه زندگی عاشقانه اش با پدربزرگ و سختی هایی که بعد از مرگ اون متحمل شد. همین دیشب وقتی اون همه بیمار و رنجور روی تختش دراز کشیده بود و داشتم صورت ظریف و پر چروکش رو تماشا می کردم به خیالم اومد که دارم به جلد یک کتاب قصه ی منحصر به فرد نگاه می کنم. کتاب قصه ی زندگی ما آدم ها رو خاطرات گذشته و امیدهای آینده مون می سازند و بی این ها قصه ای برای من متصور نیست.
چند روزی میشه که غرق خاطرات گذشته ام. شاید این روزها امید به روزهای آینده چنان در من محو و مبهم شده که به گذشته پناه برده ام. نمی دونم! حالا که باید خوش خیالی پیشه کنم و با رشته ی رنگین آرزوهام یکی از زیر و یکی از رو رج به رج رویا ببافم، ساکت و پرتأمل و مبهوت از این همه بی تفاوتی مرتب به دیدار گذشته میرم. دیشب از کتاب مجموعه کامل آثار نمایشی بکت یک نمایشنامه خوندم. Krapp's Last Tape. به کلمه ی آخر که رسیدم و خوندم CURTAIN، به جای پایین آمدن پرده در ذهنم، انگار پرده ای بالا رفت. خودم رو دیدم گرم مرور خاطرات سال های نه چندان زیاد زندگیم. اگر کراپ خاطرات سال های مختلفش رو با نوارهای صوتی مرور می کرد، من اون همه رو بارها با صوت و تصویر و حس و حال و رنگ و بو و تمام مخلفاتشون توی ذهنم مرور می کنم. هر بار از یک box، یک reel خارج می کنم و توی دستگاه قرار میدم و خاطره هامو مرور می کنم. هنوز حدود یک سوم عمر مادربزرگم زندگیم کردم و این همه پا در گذشته دارم! وای به سال های نیامده!