ابرک

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست...

شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۷ ق.ظ

...بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست (سعدی)


صبح بود، هوا هنوز درست و حسابی روشن نشده بود و من از این که ساعتم زنگ خورده و بیدارم کرده دلگیر بودم. قبل ازبیداری داشتم خوابی می دیدم که نصفه موند. خواب چندم اون شب رو. خواب می دیدم که دارم با همون دوست پای تلگرام حرف می زنم. لعنت به تکنولوژی که از بس قاطی زندگیمونه، سر و کله اش توی خواب ها هم پیدا شده. من از تلگرام و برنامه های نظیرش بیزارم. روزی چند بار هم به خاطر این که ناچارم به خاطر بودن توی گروه کلاسیمون و رد و بدل کردن فایل و اطلاعات و گپ زدن در مورد تکالیف هفتگی روی تلگرام باشم، بد و بیراه نثار خودم می کنم. این که صبح خواب دیدم که داریم پای تلگرام گپ می زنیم باعث شد یه بد و بیراه دیگه ای نثار خودم و این برنامه بکنم. ولی یه کم که حواسم جمع شد نگران شدم. هم دیشب خوابش رو دیده بودم و هم امروز. یک چیزی هست. یک جریانی در کاره. یک مسئله ای بی شک وجود داره. وای که اگر میشد خبری گرفت. وای که اگر من قسم نخورده بودم کلمه ای سراغ ازش نگیرم. فقط دعا کردم. دعا کردم خوب باشه و خواب های من فقط به خاطر عجین شدم ذهنم با خاطرات روزهای گذشته باشه و بس. صبحانه خوردم. برگشتم توی اتاقم. می خواستم به تکالیفم برسم. تمرکز نداشتم. نشستم روی تختم و توی خیالم با همون دوست حرف زدم. آروم که شدم رفتم سراغ لپ تاپم که به کارام برسم. روی تلگرامی که روی لپ تاپ نصب شده دارمش یه پیام آمد و... نیازی هم هست که بگم فرستنده کی بود؟ من، منی که هستم، این خود خود من، اهل جواب دادن نبود. ولی مسخ شده و مکانیکی، مثل یه روبات جواب سلام رو داد. و چند دقیقه ی بعد صاحب سلام آمد و... از هر دری سخنی.

من تا آخر پاییز وقت داده بودم. به چی؟ به کی؟ حتی این رو هم درست نمی دونم. به یک جریان. به یک نیرو. به کائنات. به هستی. به اون "چیز"ی که بود. نمی دونم. فقط می دونستم اگه قراره تلخی های گذشته شسته بشن فقط یک کلمه، اون هم توی همین پاییز باید باشه و گرنه هزاران حرف ماه ها و سال های بعد نمی تونن کارساز باشن. و همین یک کلمه سلام برای من کافی بود که حجتی بشه، نشونه ای، که سعی کنم بریزم دور. همه ی تلخی ها رو. همون یک کلمه کافی بود. حتی انتظار گفت و گو هم نداشتم. اما پیش رفت. دوباره، دوستانه. چرا دائم حس می کردم خط ها نوسان دارن؟ یا کلمه ها گیجن؟ یا دو طرف کمی مضطرب؟ بازم نمی دونم. تا آخر پاییز وقت داده بودم و پاییز هنوز به نیمه نرسیده. صبحی که اون همه بارونی شروع شد و حالا آفتابش نرم و ملایم پشت پنجره داره گرمم می کنه چی داشت برای من؟ چی جز این که وقتشه... که بریزم دور. دلم رو خالی کنم و بذارم این آفتاب و بارون اون جا رو گرم و تمیز کنن. وقتشه خودمو ببخشم.

+ هنوز گیجم!


۹۴/۰۷/۲۵
سین هفتم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی