ابرک


دو تا پیپر دارم که باید برای فردا تمومشون کنم. یک سری جملات و ایده های کلی توی ذهنم می چرخن و کمی تمرکز و حوصله نیاز دارم برای ریختنشون در قالب پاراگراف ها. ندارمشون. نه حوصله و نه تمرکز رو. چند روز گذشته مریض بودم. حالا هم دارم برای کلاس های فردا جمع بندی می کنم. دلتنگی هم جا خوش کرده این میون. دلم نه برای کس دیگه ای، که برای خودم، خود خودم تنگ شده.

روز تولدمه امروز. نشد که مثل هر سال با خودم خلوت کنم و به میل خودم بگذرونمش. نشد که هدیه ای به خودم بدم و از نامه های همیشگی تولدانه، چندمین نامه رو برای خودم بنویسم. حتی نشد که شب قبلش، توی اولین لحظه ها کسی یادش باشه و تبریکی بگه به من. شب قبل که سهله، حتی تا همین لحظه، تا همین نیمروز روز تولدم! همه ی این نشد ها رو گذاشتم برای آخر هفته، که با دو سه روز تاخیر، خودم رو مهمون کنم و خلوت دو نفره ای داشته باشیم و از روزهای رفته بگیم و به روزهای نیامده دل ببندیم و طرح های تازه بریزیم.

با همه ی این نشده ها باید غمگین بشم؟ نه... غمگین نمیشم. نیستم. من فقط دلتنگ خودم هستم. دلتنگ اون "خود" ی که نه اولویت چندم، که اصلا گویا از اولویت های زندگی من نیست دیگه.

اولویتم شده این که مبادا الف و ب و جیم و دال و غیره و غیره آزرده بشن. مبادا عزیزانم خمی به ابروشون بیاد. اولویتم شده کلاس هایی که درس میدم، دانشجوهام. اولویتم شده کلاس هایی که درس می گیرم، استادانم، تکالیفم. کارم شده بودن؛ دختر بودن، خواهر بودن، استاد بودن، دانشجو بودن، دوست بودن. همه ی این ها رو بودن و سعی در خوب بودن، بی این که لحظاتی فقط خودم باشم، بدون همه ی این ارتباطات و بند و نسبت ها. باید روز تولدم باشه، که بشینم به خودم فکر کنم. به هویت مستقل از دست رفته زیر سایه ی تعلق های بسیار.

وای که اگر میشد آدمی خودش رو صمیمانه و سخت در آغوش بکشه، همین لحظه من خودم رو توی آغوشم گم می کردم.
عزیز نازنین از یاد رفته ی من... تولدت مبارک.
امید که بودنت، سزاوارتر از نبودنت باشه. 


+ آخر هفته مهمون منی. جایی وعده نده لطفا!!!



۹۴/۰۸/۲۶
سین هفتم