ما با تو چگونه بودیم و تو با ما چونی!
گاهی ندونستن چه نعمت بزرگیه. زیر چتر حماقت و خوش خیالی لم میدی و لذت آفتاب دروغین لبخندهای بالای سرت رو می بری و گوش به موج دلنواز کلمات فریبکار میدی. دونستن اما، تو رو پرت می کنه وسط بیابون اندوه و خارزار تردید. هزار مار ساخته از نفرت دلت رو در میان می گیرند و نیش نوش می کنی و سرگشته میشی.
نمی تونم فراموش کنم. بدتر این که حتی نمی تونم ببخشم. فقط چشم های دلم رو می بندم و ماوقع رو به طبیعت حواله می کنم و با گفتن این که انتظاری غیر از این نمیشد داشت سر خودم کلاه گشادی میذارم و مونولوگ های آزاردهنده ام رو تموم می کنم. اما حتی زیر کلاه هم آروم ندارم. وقتی از کسی که این همه بالا بردیش رفتاری می بینی که انتظارش رو نداری و این طور در نظرت سقوط می کنه، یا حقیقتی در موردش برای تو آشکار میشه که آرزو می کنی نمیشد، همه ی آرامش و اعتمادت به هم می ریزه و دیگه دلت باهاش صاف نمیشه... صاف... نمیشه...
+ شاید اگر تلافی کنم آروم بگیرم! بهش فکر می کنم!