چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست ...
... گر چه با من مینشینی چون چنینی سود نیست (مولانا)
همه چیز خوبه...
زندگی، با تمام ریتم و آهنگش به قدر کفایت دلنشین و لطیف هست هنوز. خونه هستم، با
عزیزترین هام. امتحانات رو بسیار بهتر از تصورم پشت سر گذاشتم و کمتر از دو هفته ی
دیگه وارد دومین ترم میشم.
همه چیز خوبه...
انگار که از میون اتفاقات خوبی گذشته باشم و رو به سوی اتفاقات خوب تری حتی داشته
باشم. کمتر بی قرارم این روزها. زندگی پنجره های تازه ای پیش روم باز می کنه و چشم
هام چشم اندازهای جدیدتری می بینه و مشام ذهنم از عطرهای تازه پر میشه.
همه چیز خوبه...
اما!
اما انگار دلم شکسته. نه که شکسته باشه، یک ترک ظریف و نازک برداشته. با نهایت مهربونی ای که در خودم سراغ دارم نوازشش می کنم. به ترکی که برداشته حتی افتخار می کنم. مثل پرنده ای که تقلای پریدن جوجه اش و افتادن هاش رو در مسیر پرواز می بینه و تاب میاره درد افتادن اون وجود هنوز شکننده رو. مثل مادری که افتادن های مکرر بچه اش رو تاب میاره تا اون رو سرپا و در آغاز برداشتن گام های نخست ببینه.
کمی درد داره دلم، می فهمم. کمی حسرت، کمی آرزوی فروخورده، کمی حرف های نشنیده، کمی رویاهای از هم دریده، کمی انتظار به جایی نرسیده. این همه رو داره و من صبوری می کنم تا به خودش بیاد. حس عجیبیه. انگار که یک وجود کامل باشه در درون وجودم. به شدت خودم رو ملزم می بینم به حمایت ازش. بی تابی کرد دلم، هوس خطر کرد، آزمودن ناآزموده ای رو طلب کرد، و من فرصت دادم بهش. رهاش کردم نه چون اطمینان داشتم زخم می خورده و به سمتم بر می گرده، که چنین یقینی نداشتم. رهاش کردم چون به تجربه نیاز داشت و به شناخت. به هر دو رسید. به بهای ترک ظریفی که می ارزید...
همه چیز خوبه...
اما!
نه! اما بی اما! همه چیز خوبه بی هیچ امایی! یک ترک ارزنده برداشته دلم. دوست ترش دارم حالا.
+ از بعضی آدم ها، دورتر، خوش تر!