اگه هم بغض من نیستی به این آتیش نزن دامن
اول این که – نمی دونم از چی و چرا فرار می کنم. اما فرار می کنم.
دلم می خواست این دوستی از سر گرفته بشه. این میل و اشتیاق از همین چند کلمه ای که
این جا نوشته بودم پیداست و از همه ی حرف های نگفته ام هم. ولی حالا حتی نمی دونم
این خواستن درست بود یا نه. این دوستی بی شکل و بی قاعده می باید باز باشه یا نه. چند
روزی بهش فکر کردم و بعد رهاش کردم. بی هیچ تلاش و حرارتی. و این بی تفاوتی ظلمیه که
در حق گذشته دارم انجام میدم. پرسش هایی که در ذهن دارم و پاسخ هایی که از روبرو شدن
باهاشون بیم دارم آزارم میدن. کمی بدبینم و به خودم حق میدم. فکر می کردم چه هیجان
و چه محبت دوباره ای خواهم داشت اگر این دوستی از سر گرفته بشه. یکی دو روز اول
هیجان بود، و ترس هم؛ ولی بیشتر از اون رو نمی دونم. برای اون هم کمابیش همین
طوره. اون از من دلگیره و من از اون. از خودم بیشتر دلگیرم حتی. به
احتمال زیاد این دوستی دیگه مثل گذشته نشه. خصوصا مثل یکی دو سال اولش. همین که
قهر نیستیم برای من کافیه. یک زمانی حتی یک فرصت کوچک برای بودن زیر یک آسمون دست
نمی داد ولی خوشحال و پرشور بودیم. حالا گاهی درست زیر یک آسمون هستیم و فاصله ی
فیزیکی در مقایسه با قبل بسیار ناچیزه ولی دیگه ذره ای اهمیت نداره. اون روز...
اون روز که... میشد و نخواست چه دلی از من شکست. شاید من هم بسیار دلش رو شکسته
بودم و به تلافی این کار رو کرد. گاهی از این که جوابش رو میدم از خودم بیزار
میشم. جواب کسی که جوابم رو نمی داد. کسی که اون آخرها می خواستم باهاش حرف بزنم و
نمی خواست باهام حرف بزنه. شاید همه ی این تلخی های این میون هستن که نمیذارن شوق
و هیجانی در من باشه و شروع دوباره ی این دوستی رو شادمانه توی قلبم جشن بگیرم.
انگار همون روزی که براش نوشتم که دیگه براش مُردم، واقعا و تماما مُردم. دلم براش
تنگ شده بود. این اواخر خیلی بیشتر. بی این که قدمی به سمتش رفته باشم، پیداش شده.
چراش رو نمی دونم خودش هم نمیگه. فقط این که حالا هست، حرف می زنیم باز، دوباره
دوستیم انگار. نه مثل گذشته ولی دوستیم گویا. و همین خوبه. کافیه. همین که گاهی
حرفی هست و خوش و بشی.
"... و گاهی حرف های پیچ درپیچ و هم هیچ / و گهگاهی دو خط شعری که گویای همه چیز است
و خود ناچیز".
خوبه...
همین خوبه. شکر.
دوم این که – پاییزغریب ولی پرشکوهه. با همه ی برگ و بارونش سر رسیده
باز. عاشق خیابون های پاییزی ام.
همین دو سه روز پیش بود با مامان رفتیم بیرون. خانمی که یک آشنایی دوری با هم داریم و
بوتیک دارن با مامان تماس گرفته بود که اجناس جدیدش از ترکیه اومده و بریم تا جنسش
جوره خریدمون رو انجام بدیم. بیچارگی ما رو باش که با این دبدبه و کبکبه و تاریخ و
فرهنگ و هنر و درازا و پهنا، لباس روزمره امون رو هم برای این که از کیفیتش مطمئن
باشیم باید از محصولات مملکت بغلی گلچین کنیم. رفتیم و مامان مثل همیشه که توی
لباس خریدن برای من دست و دلبازی فوق العاده ای نشون میده، برام چند تا لباس خرید.
لباس های زمستونی مثل پالتو و بارونی به قدر کافی گرون هستن، چه برسه به این که دو
تا دو تا خریده بشن. اما مامان گویا از خرید برای من لذت می بره. شک ندارم من هم
اگه روزی دختری داشته باشم دیوانه ی لباس خریدن براش باشم. بسته های خرید به
دستمون بود و توی پیاده رو قدم می زدیم. چشمم افتاد به پیرمرد خمیده قامتی که با
زاویه ای نزدیک به نود درجه رو به پیاده روی خیس با کمک عصای چوبیش قدم بر می
داشت. یک بقچه ی پارچه ای داشت که به شکلی خیلی ابتدایی با یه یک رشته ریسمان نازک
به پشتش بسته بود. حالت راه رفتنش، سادگی و کهنگی لباسش، اون بقچه ای که به پشت
خمیده اش بسته بود همه ی ذهنم رو اشغال کرد. چشمام تار شد و با نفرتی که از خودم
داشتم با بغض و اشک به مامان گفتم یکی مثل من چند تا چندتا لباس می خره یکی مثل
اون... دلم می خواست همه چی رو پرت کنم یه سمتی و برم توی خلوت ترین و تاریک ترین
کوچه های اون حوالی گم کنم خودم رو. مامان درمونده و پریشون شد و من مثل دیوونه ها
راه افتادم به یک سمت نامعلوم و اون هم پشت سرم. بیشتر از لباس و وضعیت ظاهری
پیرمرد، اون وقار و آرامش چهره اش منو داشت دیوونه می کرد. گاهی آدم خودش رو توی
هر زربفت و پرنیانی هم که بپیچه، چهره اش اون وقار رو کم داره...