ابرک

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است


تقصیر که بود یا چه درست نمی دانم...

هیچ بعید نیست به خاطر آن فضای قلب مانندِ خالیِ میانِ کف های روی فنجانِ قهوه ام باشد...
یا چه بسا به خاطر آن برگِ نرمِ اطلسیِ جوانِ نا به هنگام شکسته و در خاک افتاده باشد...
می تواند زیر سر حافظ باشد که رشته ی جامانده ی میان اوراقش مرا به سوی همان غزل همیشگی برد...
یاد فلان استاد هم البته بود، که از گوشه ی ذهنم برخاست و مثل همان روز در کلاس ایستاد و از دوست داشتن بی پروا و فارغ از حساب گری گفت و عاشقانه ی شکسپیر را به خاطرمان آورد...
پس شکسپیر هم بی تقصیر نیست که با عاشقانه ی غم آلودِ پرشورش، منِ درگیرِ صحنه های مدرن و اوهامِ واژگون را به عهد دوست داشتن های ساده برد...

پیام های تبریک و قلب و بوسه های پی در پی دوستان یادم نرود که گرچه اغلب برای عقب نماندن از قافله و همراهی با موج جاری بود ولی بی اثر نبود...
مگر می شود صبح گاه ابری-آفتابی امروز و تماشای دلشدگان حاتمی با آوازهای دل انگیز شجریان پدر یا عطرِ قهوه ی بی موقعِ ظهرگاهِ پیچیده در نوای "آن دلبر من"ِ شجریان پسر را در این دایره ی تقصیر نیاورم...

همیشه سببی و سخنی هست برای اندیشیدن به عشق...

انگار که به همین آفتاب مانند باشد عشق! 
می تابد، بی آن که انتخاب کند که بر چه بتابد.
هست، بی امان روشن و در گداز. 
همه چیز را زیر همین آفتاب باید برد. چه بالا برود و چه بسوزد. قلب و ذهن و روح و باور و هستی و هر آن چه هست را. همیشه روشن باید بود، به عشق، با عشق، برای عشق...


های عشق! درود!

می شنوی ام؟

 کلامم را زیر نور تو می آورم. در واژه هایم جاری باش!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۳۱
سین هفتم

... گر چه با من می‌نشینی چون چنینی سود نیست (مولانا)


همه چیز خوبه...
زندگی، با تمام ریتم و آهنگش به قدر کفایت دلنشین و لطیف هست هنوز. خونه هستم، با عزیزترین هام. امتحانات رو بسیار بهتر از تصورم پشت سر گذاشتم و کمتر از دو هفته ی دیگه وارد دومین ترم میشم.

همه چیز خوبه...
انگار که از میون اتفاقات خوبی گذشته باشم و رو به سوی اتفاقات خوب تری حتی داشته باشم. کمتر بی قرارم این روزها. زندگی پنجره های تازه ای پیش روم باز می کنه و چشم هام چشم اندازهای جدیدتری می بینه و مشام ذهنم از عطرهای تازه پر میشه.

همه چیز خوبه...

اما!

اما انگار دلم شکسته. نه که شکسته باشه، یک ترک ظریف و نازک برداشته. با نهایت مهربونی ای که در خودم سراغ دارم نوازشش می کنم. به ترکی که برداشته حتی افتخار می کنم. مثل پرنده ای که تقلای پریدن جوجه اش و افتادن هاش رو در مسیر پرواز می بینه و تاب میاره درد افتادن اون وجود هنوز شکننده رو. مثل مادری که افتادن های مکرر بچه اش رو تاب میاره تا اون رو سرپا و در آغاز برداشتن گام های نخست ببینه.

کمی درد داره دلم، می فهمم. کمی حسرت، کمی آرزوی فروخورده، کمی حرف های نشنیده، کمی رویاهای از هم دریده، کمی انتظار به جایی نرسیده. این همه رو داره و من صبوری می کنم تا به خودش بیاد. حس عجیبیه. انگار که یک وجود کامل باشه در درون وجودم. به شدت خودم رو ملزم می بینم به حمایت ازش. بی تابی کرد دلم، هوس خطر کرد، آزمودن ناآزموده ای رو طلب کرد، و من فرصت دادم بهش. رهاش کردم نه چون اطمینان داشتم زخم می خورده و به سمتم بر می گرده، که چنین یقینی نداشتم. رهاش کردم چون به تجربه نیاز داشت و به شناخت. به هر دو رسید. به بهای ترک ظریفی که می ارزید...

همه چیز خوبه...

اما!

نه! اما بی اما! همه چیز خوبه بی هیچ امایی! یک ترک ارزنده برداشته دلم. دوست ترش دارم حالا.

 

+ از بعضی آدم ها، دورتر، خوش تر!

۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۱۵
سین هفتم