تقصیر که بود یا چه درست نمی دانم...
هیچ بعید نیست به خاطر آن فضای قلب مانندِ خالیِ میانِ کف های روی فنجانِ قهوه ام باشد...
یا چه بسا به خاطر آن برگِ نرمِ اطلسیِ جوانِ نا به هنگام شکسته و در خاک افتاده باشد...
می تواند زیر سر حافظ باشد که رشته ی جامانده ی میان اوراقش مرا به سوی همان غزل همیشگی برد...
یاد فلان استاد هم البته بود، که از گوشه ی ذهنم برخاست و مثل همان روز در کلاس ایستاد و از دوست داشتن بی پروا و فارغ از حساب گری گفت و عاشقانه ی شکسپیر را به خاطرمان آورد...
پس شکسپیر هم بی تقصیر نیست که با عاشقانه ی غم آلودِ پرشورش، منِ درگیرِ صحنه های مدرن و اوهامِ واژگون را به عهد دوست داشتن های ساده برد...
پیام های تبریک و قلب و بوسه های پی در پی دوستان یادم نرود که گرچه اغلب برای عقب نماندن از قافله و همراهی با موج جاری بود ولی بی اثر نبود...
مگر می شود صبح گاه ابری-آفتابی امروز و تماشای دلشدگان حاتمی با آوازهای دل انگیز شجریان پدر یا عطرِ قهوه ی بی موقعِ ظهرگاهِ پیچیده در نوای "آن دلبر من"ِ شجریان پسر را در این دایره ی تقصیر نیاورم...
همیشه سببی و سخنی هست برای اندیشیدن به عشق...
انگار که به همین آفتاب مانند باشد عشق!
می تابد، بی آن که انتخاب کند که بر چه بتابد.
هست، بی امان روشن و در گداز.
همه چیز را زیر همین آفتاب باید برد. چه بالا برود و چه بسوزد. قلب و ذهن و روح و باور و هستی و هر آن چه هست را. همیشه روشن باید بود، به عشق، با عشق، برای عشق...
های عشق! درود!
می شنوی ام؟
کلامم را زیر نور تو می آورم. در واژه هایم جاری باش!