ابرک

 مثل کسی ام که روی اسب غلط شرط بندی کرده باشد.

می دانم زیاده از حد انگلیسی است ولی هیچ تشبیهی گویاتر از این در ذهنم نیست تا وضع حال مرا نشان دهد. از یک سو مدام به خودم دلداری می دهم که ماهیت وضعی که دچار آنم درست مثل همین شرط بندی هاست؛ برد یا باخت، شانس و اقبال یا ناکامی و نامرادی. و از دیگر سو دلم نمی خواست و نمی خواهد که اسب مراد من در این آزمون این سان ببازد و ناامیدم کند.

+ گاهی آدمی ناچار است برای کشف حقیقت بهای گزافی بپردازد یا به آن چه نباید، آلوده گردد. من، برای دانستن آن چه اکنون می دانم، دل آلودم و تن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۵۷
سین هفتم

گاهی ندونستن چه نعمت بزرگیه. زیر چتر حماقت و خوش خیالی لم میدی و لذت آفتاب دروغین لبخندهای بالای سرت رو می بری و گوش به موج دلنواز کلمات فریبکار میدی. دونستن اما، تو رو پرت می کنه وسط بیابون اندوه و خارزار تردید. هزار مار ساخته از نفرت دلت رو در میان می گیرند و نیش نوش می کنی و سرگشته میشی.

نمی تونم فراموش کنم. بدتر این که حتی نمی تونم ببخشم. فقط چشم های دلم رو می بندم و ماوقع رو به طبیعت حواله می کنم و با گفتن این که انتظاری غیر از این نمیشد داشت سر خودم کلاه گشادی میذارم و مونولوگ های آزاردهنده ام رو تموم می کنم. اما حتی زیر کلاه هم آروم ندارم. وقتی از کسی که این همه بالا بردیش رفتاری می بینی که انتظارش رو نداری و این طور در نظرت سقوط می کنه، یا حقیقتی در موردش برای تو آشکار میشه که آرزو می کنی نمیشد، همه ی آرامش و اعتمادت به هم می ریزه و دیگه دلت باهاش صاف نمیشه... صاف... نمیشه...

+ شاید اگر تلافی کنم آروم بگیرم! بهش فکر می کنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۷
سین هفتم


یکی از خاصیت های بزرگ شدن و بالا رفتن سن، سنگین تر شدن بقچه ی خاطره هاست. مصداق این خاصیت برای من مادربزرگ نود ساله ی نازنینم هست که همیشه با یک حالت دلپذیر و خوشایند سر به گذشته ها می زنه و خاطراتی رو از روزهای خیلی دور با جزئیاتی خیلی دقیق تعریف می کنه. از پدری که هم رزم ستارخان و باقرخان و مشروطه چی های تبریز بوده، از زنی اهل ایروان که دایه ی بچگی هاش بوده، از روزگار مدرسه و درس و کتاب و ضعف و تقلبش سر امتحان حساب و سرآمدیش در کلاس ادبیات، از ازدواج و کوچش از تبریز و از روزگار کوتاه زندگی عاشقانه اش با پدربزرگ و سختی هایی که بعد از مرگ اون متحمل شد. همین دیشب وقتی اون همه بیمار و رنجور روی تختش دراز کشیده بود و داشتم صورت ظریف و پر چروکش رو تماشا می کردم به خیالم اومد که دارم به جلد یک کتاب قصه ی منحصر به فرد نگاه می کنم. کتاب قصه ی زندگی ما آدم ها رو خاطرات گذشته و امیدهای آینده مون می سازند و بی این ها قصه ای برای من متصور نیست.

چند روزی میشه که غرق خاطرات گذشته ام. شاید این روزها امید به روزهای آینده چنان در من محو و مبهم شده که به گذشته پناه برده ام. نمی دونم! حالا که باید خوش خیالی پیشه کنم و با رشته ی رنگین آرزوهام یکی از زیر و یکی از رو رج به رج رویا ببافم،  ساکت و پرتأمل و مبهوت از این همه بی تفاوتی مرتب به دیدار گذشته میرم. دیشب از کتاب مجموعه کامل آثار نمایشی بکت یک نمایشنامه خوندم. Krapp's Last Tape. به کلمه ی آخر که رسیدم و خوندم CURTAIN، به جای پایین آمدن پرده در ذهنم، انگار پرده ای بالا رفت. خودم رو دیدم گرم مرور خاطرات سال های نه چندان زیاد زندگیم. اگر کراپ خاطرات سال های مختلفش رو با نوارهای صوتی مرور می کرد، من اون همه رو بارها با صوت و تصویر و حس و حال و رنگ و بو و تمام مخلفاتشون توی ذهنم مرور می کنم. هر بار از یک box، یک reel خارج می کنم و توی دستگاه قرار میدم و خاطره هامو مرور می کنم. هنوز حدود یک سوم عمر مادربزرگم زندگیم کردم و این همه پا در گذشته دارم! وای به سال های نیامده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۴۵
سین هفتم

بعد از یک شب بی خوابی کامل که با حمله های ناگهانی و متناوب گریه و در حلقه ی افکار پریشون گذشت یک بارون نرم و معصوم منو به دیدار صبح برد.

همین دیشب داشتم برای دانیال می گفتم که چقدر دنیا پر از شگفتی ها و ناشناخته هاست و همین غافلگیری ها زندگی رو زیبا می کنه. که وقتی بزرگتر شد خواهد فهمید که لذت زندگی از اتفاقات یکباره و پیش بینی نشده و خارج از شناخت ناشی میشه تا از رویدادهای تعریف شده در قالب قوانین فیزیک و ریاضی و زیست و فلسفه. دیشب خاطر اونو جمع کردم که یک نیروی بی اندازه قوی لحظه به لحظه زیبایی خلق می کنه و این قدرت رو به تک تک ما میده که زیبایی و خوبی و عشق خلق کنیم. و صبح، خاطر خودم جمع شد که این نیروی عزیز با چه ظرافتی منو در دایره ی محبت خودش گرفته.

چنان نرم و بی صدا و معصوم وغمگین و بی ادعا بود این بارون که دلم برای غریبی و آرامشش گرفت. نه بادی وزیده بود و نه کوچ دسته ابری فکر اومدنش رو به ذهن ها آورده بود. وقتی مردم خواب بودند و کسی حواسش به آسمون نبود غریب و آروم و بی صدا، روی پنجه ی پا، سمت تشنگی زمین اومده بود. نمی دونم بارون زمستونی ترانه ی افشین مقدم بود یا بارون بهاری مشیری که نرم نرمک رسیدن فصل نو رو خبر آورده بود. مولاناوار باید بپرسم "حکمت باران امروزین چه بود"؟

نیروی عزیز! باشکوهِ گرامی! همیشه مهربانِ بی دریغ! هنوز انقدر آلوده ی این دنیا نشدم که نوازش های تو رو نبینم. که وقتی به زبون بارون با من نجوا می کنی نشنوم. که کودکانه خزیدن در آغوش همیشه پذیرای تو رو از یاد ببرم.

با چشم های خسته و بارون زده به جست و جوی آرامش رفتم. نه در خلوت، که در هیاهوی مردم. یک جعبه شیرینی شد بهانه ی رفتن به جایی که سابقا اون جا تدریس می کردم. پیاده رفتم. تمام مسیر رو قدم زنان و متحیر و مبهوت دست در دست تنهاییم با تیغ درشت فکرهای مسموم در پای خیال، رفتم و فقط نگاه کردم.

به عمد از محل تجمع کاسبان سرپایی گذشتم. از بین فقر و دلالی. از بین مرغ های پا بسته ی فروشی و پوست های دریده گوسفندهای بی سر. زنی چادر سیاهش رو سخت به دور خودش پیچیده بود و جوراب های سیاه ترش پاهای خسته اش رو پنهان کرده بود. به فروشنده ای که سیب های ریز و نه چندان سرخش رو توی کیسه های نایلونی تقسیم کرده و به فروش گذاشته بود اعتراض می کرد و مرد، به سبک اغلب مردم این سرزمین با بلند کردن صداش سعی در توجیه و محق جلوه دادن خودش داشت.

نه مثل همیشه محکم و مصمم و سریع، که این بار آروم و به غایت زنانه و خرامان و نازدار قدم برداشتم. وحشیانه و عاصی و لجباز، چهره و قامت مردهایی رو که سرراه می دیدم از نظر گذروندم. چه مردهای جذابی! دلپذیرترین چهره و جذاب ترین مردی که امروز صبح دیدم رو به یاد می آرم. چهره ی بی نظیری داشت انگار که یکی از مدل های متکبر روی ژورنال های مد باشه. مغرور و جذاب. جلوی پاساژی پشت بساط کوچکی نشسته بود و هیچ می فروخت. هیچ، مگر مشتی ساعت دست دوم و مشتی انگشتر و فندک و خرت و پرت. مثل همیشه خودم رو از مسیر دسته جوان های ولگرد و بی هدف و بازیگوش کنار نکشیدم. از بینشون گذشتم. حتی دیگه از نگاهشون هم آزرده نشدم. چشم های همیشه دوخته به سنگفرش پیاده روها این بار اون سوی پیاده رو جوان خوش قیافه و خوش پوشی رو شکار کرد و نگاهش کرد. چه شیوه ی غیرروشنفکرانه ولی ساده ای هست این طور بی محابا و طبیعی زیستن! بی این که خودت رو با فراخودِ فرویدی به زنجیر بکشی هر اون چه می خواهی بکنی! افسوس که هر اون چه کردم یک لجبازی کودکانه و یک برون ریختِ عصبی بود و نه رفتاری بر مبنای باورهام.

مرد چاق بداخلاقی که زمانی ازش بروکلی های تازه می خریدم، هم چنان با اون چهره ی در هم و نگاه بی حوصله اش دسته های سبزی رو گره می زد و با خشمی بی دلیل داخل کیسه می کرد. قنادی های مسیر کیک های بدقواره ی خودشون رو پشت ویترین چیده بودند و عروسک ها و درختچه های پلاستیکیِ نشسته در دریای خامه با عجز به عابرها نگاه می کردند. داشتم نم هوا و قطره های هنوز معلقِ بارون رو نفس می کشیدم و خیسی پیاده رو و تیرگی آسمون سرخوشم می کرد که بوی آش رشته و تندی دلپذیر سیرداغ منو اسیر خودش کرد. سرخوشی بزرگتر یعنی به خونه برسی و ببینی که مادرت بساط آش رشته مهیا کرده.

به دیدار آدم ها رفتم. پاسخ بوسه های گرم منشی رو که روی صورتم نشوند با بوسه هایی گرم تر و آغوشی فشرده تر دادم. درد دل هاش رو گوش دادم و خنده هاش رو با خنده پاسخ دادم.

توی کوچه ی تنگی پیچیدم و مقابلم پیرمرد رومبدوشامبرپوشی رو دیدم که دست هاش رو باز کرده بود و به سمتم می اومد و من انقدر غرق در حالت کلاسیک این مرد بودم، غرق در لباس گلدار براق قهوه ایش، موهای بلند و سپید و صورت اصلاح نشده ی آشفته ولی مزین به لبخندش، که حتی یادم رفت از دیدن این مرد که با آغوش باز داره به سمت من میاد تعجب کنم! صدایی از پشت سرم اومد و قصه تکمیل شد. پیک جوانی جعبه ای برای پیرمرد داشت و آغوش پیرمرد برای جعبه باز شده بود و من اون لحظه در اون فاصله ی چند متری بین پیرمرد و جعبه اش داخل اون کوچه ی تنگ پیچیده بودم و بین این دو بخش قرار گرفته بودم! چه جالب! چه مضحک! چه داستان وار و غیرواقعی!

هم چنان قدم زدم. کوچه به کوچه پیچیدم. از مقابل اون خونه ی قدیمی گذشتم و مثل همیشه با شیفتگی به پنجره های بزرگ و چوبیش نگاه کردم. همیشه اسیر پنجره های بزرگ میشم. همیشه سهم بزرگتری از آسمون می خوام. در کافی شاپ باز بود و زوج جوانی پشت یکی از میزها نشسته بودند. چه خلوت! فقط یک زوج! چه خاطره خوبی دارم از این مکان. از این کافی شاپ گاهی دنج و گاهی پرشور. همیشه دعوت های رسمی بوده، همیشه دوستانه و دسته جمعی جایی رفتن بوده و تنها یک بار، یک دوست با برنامه ی قبلی منو به اینجا دعوت کرد. قرار گذاشتیم که همو ببینیم. همون جا، پشت میزِجاخوش کرده کنار ستون، نشستیم و کیک و قهوه خوردیم و حرف زدیم. جز اون یک بار که مادر دانیال منو به اون جا دعوت کرد هرگز یک دعوت دوستانه به صرف گپ نداشتم! کنار مهربانی و آرامش این بانوی گرامی و دو فرزند نازنینش چه خاطره ی خوبی ساخته شد برای من.

راه رفتم و نگاه کردم. از نگاه به خیرگی و مشاهده رسیدم کانت عزیز! ولی چه سود از این observation!؟ gaze؟perception؟ این فهم لعنتی انگار هرگز به دست نمیاد. سهراب وار باید از شناختن گذشت و شناور شد در افسون گل سرخ و جهانِ پرورنده ی گل های سرخ.

آی زندگی! تو و غافلگیری هات! تو و این آدم هات! من و این ساده دلی هام! من و این ترس هام! سرگیجه هام تمومی ندارن. نفهمیدن هام به انتها نمی رسن و هنوز بازی های بسیار در پیش هست...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۴۲
سین هفتم

شلوار جین ترک به پا دارم و روپوش چینی روی دستم جا خوش کرده. سرم از انبوه آرا و نظرات فلاسفه ایده آلیست آلمانی باد کرده ولی خودم سبک و رها از روی پله های پل عابر سرازیر میشم و در حالی که به تقلید از شاعر انگلیسی چون ابر سرگردان پرسه گردی در حرکتم، خودم رو به این سو و اون سو تاب میدم و می خونم:
 
And then my heart with pleasure fills, And dances with the daffodils
از تصور رقص با نرگس ها مست میشم و در حالی که کنار اتوبانی در تهران راه میرم توی اون تاریکی و خلوت می زنم زیر آواز و بخشی از یه فولکلور آذری رو می خونم. صدام گم میشه توی عبور اتومبیل ها و من کیفور با خودم فکر می کنم که عجب جونوری دارم میشم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۴۱
سین هفتم

من نورم ابرک! شعله ام! روشن می کنم و همین روشنایی همگان رو گرد من میاره. اما کسی تن به آتش نمیده مبادا که بسوزه. کسی به آزمودن این شعله نمی نشینه که شاید خاصیت گلستان شدن داشته باشه. شاید سیاوشی رو سربلند کنه. مادامی که روشنم و گرم، خوبم. اما آدم ها احتیاط پیشه می کنند و از سوختن پرهیز. 

من بارانم ابرک! لطیف و مطهر. حال رو خوب و روح رو تازه می کنم. اما شدید و بی امان که باشم، روح جاری خودم رو که آشکار بکنم، با چتر به استقبال من میان.

من بادم ابرک! زمین رو زنده می کنم، برگ ها رو به رقص می آرم و هوا رو نو می کنم. سرکش اما اگر بشم، تن به در و دیوار که بکوبم، عاصی و پر خواهش که بشم پنجره ها رو به روم می بندند که مبادا خاک و غباری براشون بیارم.

زمینم ابرک! خاکم! به هر حالتی که می خوان خودشون رو روی من رها می کنند. می نشینند و تن آسوده می کنند. فضله های آلوده ی افکار پریشونشون رو در من رها می کنند و پیشاب سوزاننده ی نارضایتی ها و تلخ کامی هاشون رو بر من می ریزند و پا روی من می کوبند. ولی تکون که می خورم و عاجزانه زیرفشار این ترک های همیشگی و گسل های ناآرام به تکاپو می افتم از من می گریزند و رهام می کنند.!

از مهربانی و مدارا با همگان خسته ام ابرک. از این که خودم رو به اندازه ی اون ها کوچک کنم و در دسترسشون باشم خسته ام. از یاد گرفتن زبانشون و خوندن احساسشون و دل سپردن به احوالشون خسته ام. می دونم که عشق و مهربانی و مدارا بخشی از منه. بدون اینها منی وجود نداره. نمی تونم کنار بذارمشون. فقط خیلی خسته ام. کمی کناره می گیرم تا "من" نفسی بکشه و قامتی راست کنه.

امید که بتونم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۵۵
سین هفتم


تقصیر که بود یا چه درست نمی دانم...

هیچ بعید نیست به خاطر آن فضای قلب مانندِ خالیِ میانِ کف های روی فنجانِ قهوه ام باشد...
یا چه بسا به خاطر آن برگِ نرمِ اطلسیِ جوانِ نا به هنگام شکسته و در خاک افتاده باشد...
می تواند زیر سر حافظ باشد که رشته ی جامانده ی میان اوراقش مرا به سوی همان غزل همیشگی برد...
یاد فلان استاد هم البته بود، که از گوشه ی ذهنم برخاست و مثل همان روز در کلاس ایستاد و از دوست داشتن بی پروا و فارغ از حساب گری گفت و عاشقانه ی شکسپیر را به خاطرمان آورد...
پس شکسپیر هم بی تقصیر نیست که با عاشقانه ی غم آلودِ پرشورش، منِ درگیرِ صحنه های مدرن و اوهامِ واژگون را به عهد دوست داشتن های ساده برد...

پیام های تبریک و قلب و بوسه های پی در پی دوستان یادم نرود که گرچه اغلب برای عقب نماندن از قافله و همراهی با موج جاری بود ولی بی اثر نبود...
مگر می شود صبح گاه ابری-آفتابی امروز و تماشای دلشدگان حاتمی با آوازهای دل انگیز شجریان پدر یا عطرِ قهوه ی بی موقعِ ظهرگاهِ پیچیده در نوای "آن دلبر من"ِ شجریان پسر را در این دایره ی تقصیر نیاورم...

همیشه سببی و سخنی هست برای اندیشیدن به عشق...

انگار که به همین آفتاب مانند باشد عشق! 
می تابد، بی آن که انتخاب کند که بر چه بتابد.
هست، بی امان روشن و در گداز. 
همه چیز را زیر همین آفتاب باید برد. چه بالا برود و چه بسوزد. قلب و ذهن و روح و باور و هستی و هر آن چه هست را. همیشه روشن باید بود، به عشق، با عشق، برای عشق...


های عشق! درود!

می شنوی ام؟

 کلامم را زیر نور تو می آورم. در واژه هایم جاری باش!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۳۱
سین هفتم

... گر چه با من می‌نشینی چون چنینی سود نیست (مولانا)


همه چیز خوبه...
زندگی، با تمام ریتم و آهنگش به قدر کفایت دلنشین و لطیف هست هنوز. خونه هستم، با عزیزترین هام. امتحانات رو بسیار بهتر از تصورم پشت سر گذاشتم و کمتر از دو هفته ی دیگه وارد دومین ترم میشم.

همه چیز خوبه...
انگار که از میون اتفاقات خوبی گذشته باشم و رو به سوی اتفاقات خوب تری حتی داشته باشم. کمتر بی قرارم این روزها. زندگی پنجره های تازه ای پیش روم باز می کنه و چشم هام چشم اندازهای جدیدتری می بینه و مشام ذهنم از عطرهای تازه پر میشه.

همه چیز خوبه...

اما!

اما انگار دلم شکسته. نه که شکسته باشه، یک ترک ظریف و نازک برداشته. با نهایت مهربونی ای که در خودم سراغ دارم نوازشش می کنم. به ترکی که برداشته حتی افتخار می کنم. مثل پرنده ای که تقلای پریدن جوجه اش و افتادن هاش رو در مسیر پرواز می بینه و تاب میاره درد افتادن اون وجود هنوز شکننده رو. مثل مادری که افتادن های مکرر بچه اش رو تاب میاره تا اون رو سرپا و در آغاز برداشتن گام های نخست ببینه.

کمی درد داره دلم، می فهمم. کمی حسرت، کمی آرزوی فروخورده، کمی حرف های نشنیده، کمی رویاهای از هم دریده، کمی انتظار به جایی نرسیده. این همه رو داره و من صبوری می کنم تا به خودش بیاد. حس عجیبیه. انگار که یک وجود کامل باشه در درون وجودم. به شدت خودم رو ملزم می بینم به حمایت ازش. بی تابی کرد دلم، هوس خطر کرد، آزمودن ناآزموده ای رو طلب کرد، و من فرصت دادم بهش. رهاش کردم نه چون اطمینان داشتم زخم می خورده و به سمتم بر می گرده، که چنین یقینی نداشتم. رهاش کردم چون به تجربه نیاز داشت و به شناخت. به هر دو رسید. به بهای ترک ظریفی که می ارزید...

همه چیز خوبه...

اما!

نه! اما بی اما! همه چیز خوبه بی هیچ امایی! یک ترک ارزنده برداشته دلم. دوست ترش دارم حالا.

 

+ از بعضی آدم ها، دورتر، خوش تر!

۰ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۱۵
سین هفتم

... وانکس که تو را بی تو کند یار تو است (مولانا)


دو سه یادداشت قبل تر رو می خونم. دهم آبان نوشته بودمش. بخش اولش رو.
حالا بعد از پنجاه روز که برمی گردم و اون احساسات مبهمی رو که گوشه ایش رو تو اون خطوط گذاشته بودم مرور می کنم، می بینم چقدر ماجرا متفاوت هست حالا. اون گنگی و بی تفاوتی و دلسردی رفته. جاش چی نشسته؟ فقط خدا می دونه... حتی خودم هم سر در نمیارم!



۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۴
سین هفتم


دو تا پیپر دارم که باید برای فردا تمومشون کنم. یک سری جملات و ایده های کلی توی ذهنم می چرخن و کمی تمرکز و حوصله نیاز دارم برای ریختنشون در قالب پاراگراف ها. ندارمشون. نه حوصله و نه تمرکز رو. چند روز گذشته مریض بودم. حالا هم دارم برای کلاس های فردا جمع بندی می کنم. دلتنگی هم جا خوش کرده این میون. دلم نه برای کس دیگه ای، که برای خودم، خود خودم تنگ شده.

روز تولدمه امروز. نشد که مثل هر سال با خودم خلوت کنم و به میل خودم بگذرونمش. نشد که هدیه ای به خودم بدم و از نامه های همیشگی تولدانه، چندمین نامه رو برای خودم بنویسم. حتی نشد که شب قبلش، توی اولین لحظه ها کسی یادش باشه و تبریکی بگه به من. شب قبل که سهله، حتی تا همین لحظه، تا همین نیمروز روز تولدم! همه ی این نشد ها رو گذاشتم برای آخر هفته، که با دو سه روز تاخیر، خودم رو مهمون کنم و خلوت دو نفره ای داشته باشیم و از روزهای رفته بگیم و به روزهای نیامده دل ببندیم و طرح های تازه بریزیم.

با همه ی این نشده ها باید غمگین بشم؟ نه... غمگین نمیشم. نیستم. من فقط دلتنگ خودم هستم. دلتنگ اون "خود" ی که نه اولویت چندم، که اصلا گویا از اولویت های زندگی من نیست دیگه.

اولویتم شده این که مبادا الف و ب و جیم و دال و غیره و غیره آزرده بشن. مبادا عزیزانم خمی به ابروشون بیاد. اولویتم شده کلاس هایی که درس میدم، دانشجوهام. اولویتم شده کلاس هایی که درس می گیرم، استادانم، تکالیفم. کارم شده بودن؛ دختر بودن، خواهر بودن، استاد بودن، دانشجو بودن، دوست بودن. همه ی این ها رو بودن و سعی در خوب بودن، بی این که لحظاتی فقط خودم باشم، بدون همه ی این ارتباطات و بند و نسبت ها. باید روز تولدم باشه، که بشینم به خودم فکر کنم. به هویت مستقل از دست رفته زیر سایه ی تعلق های بسیار.

وای که اگر میشد آدمی خودش رو صمیمانه و سخت در آغوش بکشه، همین لحظه من خودم رو توی آغوشم گم می کردم.
عزیز نازنین از یاد رفته ی من... تولدت مبارک.
امید که بودنت، سزاوارتر از نبودنت باشه. 


+ آخر هفته مهمون منی. جایی وعده نده لطفا!!!



۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۲:۰۴
سین هفتم

... من کس نیم آخر؟ این بست نیست؟ (نظامی)


نمی دونم آرزوی بزرگیه یا کوچک. اصلا آرزو هست یا نیاز یا حق.
به هر حال مثل یک آرزو می مونه برای من:

که یکی بعد از مدت ها محکم بغلم کنه و بگه "دلم برات تنگ شده بود"
و توی آغوشش، توی صداش، توی چشماش، یه چیزی باشه که باورم بشه دلش برام تنگ شده بود...



۰ نظر ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۴:۰۴
سین هفتم

اول این که – نمی دونم از چی و چرا فرار می کنم. اما فرار می کنم.
دلم می خواست این دوستی از سر گرفته بشه. این میل و اشتیاق از همین چند کلمه ای که این جا نوشته بودم پیداست و از همه ی حرف های نگفته ام هم. ولی حالا حتی نمی دونم این خواستن درست بود یا نه. این دوستی بی شکل و بی قاعده می باید باز باشه یا نه. چند روزی بهش فکر کردم و بعد رهاش کردم. بی هیچ تلاش و حرارتی. و این بی تفاوتی ظلمیه که در حق گذشته دارم انجام میدم. پرسش هایی که در ذهن دارم و پاسخ هایی که از روبرو شدن باهاشون بیم دارم آزارم میدن. کمی بدبینم و به خودم حق میدم. فکر می کردم چه هیجان و چه محبت دوباره ای خواهم داشت اگر این دوستی از سر گرفته بشه. یکی دو روز اول هیجان بود، و ترس هم؛ ولی بیشتر از اون رو نمی دونم. برای اون هم کمابیش همین طوره. اون از من دلگیره و من از اون. از خودم بیشتر دلگیرم حتی.
  به احتمال زیاد این دوستی دیگه مثل گذشته نشه. خصوصا مثل یکی دو سال اولش. همین که قهر نیستیم برای من کافیه. یک زمانی حتی یک فرصت کوچک برای بودن زیر یک آسمون دست نمی داد ولی خوشحال و پرشور بودیم. حالا گاهی درست زیر یک آسمون هستیم و فاصله ی فیزیکی در مقایسه با قبل بسیار ناچیزه ولی دیگه ذره ای اهمیت نداره. اون روز... اون روز که... میشد و نخواست چه دلی از من شکست. شاید من هم بسیار دلش رو شکسته بودم و به تلافی این کار رو کرد. گاهی از این که جوابش رو میدم از خودم بیزار میشم. جواب کسی که جوابم رو نمی داد. کسی که اون آخرها می خواستم باهاش حرف بزنم و نمی خواست باهام حرف بزنه. شاید همه ی این تلخی های این میون هستن که نمیذارن شوق و هیجانی در من باشه و شروع دوباره ی این دوستی رو شادمانه توی قلبم جشن بگیرم. انگار همون روزی که براش نوشتم که دیگه براش مُردم، واقعا و تماما مُردم. دلم براش تنگ شده بود. این اواخر خیلی بیشتر. بی این که قدمی به سمتش رفته باشم، پیداش شده. چراش رو نمی دونم خودش هم نمیگه. فقط این که حالا هست، حرف می زنیم باز، دوباره دوستیم انگار. نه مثل گذشته ولی دوستیم گویا. و همین خوبه. کافیه. همین که گاهی حرفی هست و خوش و بشی.
"... و گاهی حرف های پیچ درپیچ و هم هیچ
 / و گهگاهی دو خط شعری که گویای همه چیز است و خود ناچیز".
خوبه... همین خوبه. شکر.

دوم این که – پاییزغریب ولی پرشکوهه. با همه ی برگ و بارونش سر رسیده باز. عاشق خیابون های پاییزی ام.
همین دو سه روز پیش بود با مامان رفتیم بیرون. خانمی که یک آشنایی دوری با هم داریم و بوتیک دارن با مامان تماس گرفته بود که اجناس جدیدش از ترکیه اومده و بریم تا جنسش جوره خریدمون رو انجام بدیم. بیچارگی ما رو باش که با این دبدبه و کبکبه و تاریخ و فرهنگ و هنر و درازا و پهنا، لباس روزمره امون رو هم برای این که از کیفیتش مطمئن باشیم باید از محصولات مملکت بغلی گلچین کنیم. رفتیم و مامان مثل همیشه که توی لباس خریدن برای من دست و دلبازی فوق العاده ای نشون میده، برام چند تا لباس خرید. لباس های زمستونی مثل پالتو و بارونی به قدر کافی گرون هستن، چه برسه به این که دو تا دو تا خریده بشن. اما مامان گویا از خرید برای من لذت می بره. شک ندارم من هم اگه روزی دختری داشته باشم دیوانه ی لباس خریدن براش باشم. بسته های خرید به دستمون بود و توی پیاده رو قدم می زدیم. چشمم افتاد به پیرمرد خمیده قامتی که با زاویه ای نزدیک به نود درجه رو به پیاده روی خیس با کمک عصای چوبیش قدم بر می داشت. یک بقچه ی پارچه ای داشت که به شکلی خیلی ابتدایی با یه یک رشته ریسمان نازک به پشتش بسته بود. حالت راه رفتنش، سادگی و کهنگی لباسش، اون بقچه ای که به پشت خمیده اش بسته بود همه ی ذهنم رو اشغال کرد. چشمام تار شد و با نفرتی که از خودم داشتم با بغض و اشک به مامان گفتم یکی مثل من چند تا چندتا لباس می خره یکی مثل اون... دلم می خواست همه چی رو پرت کنم یه سمتی و برم توی خلوت ترین و تاریک ترین کوچه های اون حوالی گم کنم خودم رو. مامان درمونده و پریشون شد و من مثل دیوونه ها راه افتادم به یک سمت نامعلوم و اون هم پشت سرم. بیشتر از لباس و وضعیت ظاهری پیرمرد، اون وقار و آرامش چهره اش منو داشت دیوونه می کرد. گاهی آدم خودش رو توی هر زربفت و پرنیانی هم که بپیچه، چهره اش اون وقار رو کم داره...


۰ نظر ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۶
سین هفتم

...بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست (سعدی)


صبح بود، هوا هنوز درست و حسابی روشن نشده بود و من از این که ساعتم زنگ خورده و بیدارم کرده دلگیر بودم. قبل ازبیداری داشتم خوابی می دیدم که نصفه موند. خواب چندم اون شب رو. خواب می دیدم که دارم با همون دوست پای تلگرام حرف می زنم. لعنت به تکنولوژی که از بس قاطی زندگیمونه، سر و کله اش توی خواب ها هم پیدا شده. من از تلگرام و برنامه های نظیرش بیزارم. روزی چند بار هم به خاطر این که ناچارم به خاطر بودن توی گروه کلاسیمون و رد و بدل کردن فایل و اطلاعات و گپ زدن در مورد تکالیف هفتگی روی تلگرام باشم، بد و بیراه نثار خودم می کنم. این که صبح خواب دیدم که داریم پای تلگرام گپ می زنیم باعث شد یه بد و بیراه دیگه ای نثار خودم و این برنامه بکنم. ولی یه کم که حواسم جمع شد نگران شدم. هم دیشب خوابش رو دیده بودم و هم امروز. یک چیزی هست. یک جریانی در کاره. یک مسئله ای بی شک وجود داره. وای که اگر میشد خبری گرفت. وای که اگر من قسم نخورده بودم کلمه ای سراغ ازش نگیرم. فقط دعا کردم. دعا کردم خوب باشه و خواب های من فقط به خاطر عجین شدم ذهنم با خاطرات روزهای گذشته باشه و بس. صبحانه خوردم. برگشتم توی اتاقم. می خواستم به تکالیفم برسم. تمرکز نداشتم. نشستم روی تختم و توی خیالم با همون دوست حرف زدم. آروم که شدم رفتم سراغ لپ تاپم که به کارام برسم. روی تلگرامی که روی لپ تاپ نصب شده دارمش یه پیام آمد و... نیازی هم هست که بگم فرستنده کی بود؟ من، منی که هستم، این خود خود من، اهل جواب دادن نبود. ولی مسخ شده و مکانیکی، مثل یه روبات جواب سلام رو داد. و چند دقیقه ی بعد صاحب سلام آمد و... از هر دری سخنی.

من تا آخر پاییز وقت داده بودم. به چی؟ به کی؟ حتی این رو هم درست نمی دونم. به یک جریان. به یک نیرو. به کائنات. به هستی. به اون "چیز"ی که بود. نمی دونم. فقط می دونستم اگه قراره تلخی های گذشته شسته بشن فقط یک کلمه، اون هم توی همین پاییز باید باشه و گرنه هزاران حرف ماه ها و سال های بعد نمی تونن کارساز باشن. و همین یک کلمه سلام برای من کافی بود که حجتی بشه، نشونه ای، که سعی کنم بریزم دور. همه ی تلخی ها رو. همون یک کلمه کافی بود. حتی انتظار گفت و گو هم نداشتم. اما پیش رفت. دوباره، دوستانه. چرا دائم حس می کردم خط ها نوسان دارن؟ یا کلمه ها گیجن؟ یا دو طرف کمی مضطرب؟ بازم نمی دونم. تا آخر پاییز وقت داده بودم و پاییز هنوز به نیمه نرسیده. صبحی که اون همه بارونی شروع شد و حالا آفتابش نرم و ملایم پشت پنجره داره گرمم می کنه چی داشت برای من؟ چی جز این که وقتشه... که بریزم دور. دلم رو خالی کنم و بذارم این آفتاب و بارون اون جا رو گرم و تمیز کنن. وقتشه خودمو ببخشم.

+ هنوز گیجم!


۰ نظر ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۷
سین هفتم

 ... قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

خواب و رویا رو دوست دارم. دنیاهایی رو که توی خواب هام هست، گاهی اون همه ریز و دقیق و با جزئیات بسیار، با رنگ های زیاد، سرما و گرما، بو، این همه حقیقی بودنشون رو دوست دارم. وقتی خواب هام به هم می ریزن رنگ هاشون کم میشه و محدود به چند رنگ، یا بد و آزاردهنده و پرتنش میشن می فهمم که همه ی اون مشکلاتی رو که روانم رو بهم ریختن دارم ناخواسته هل میدم به درون و اون ها هم می زنن زیر کاسه کوزه ی خواب هام و تلخشون می کنن. امشب که برای دیدن مادربزرگم رفته بودیم دو تا از بلوط های درخت حیاطشون رو بهم دادن و من یک باره یادم افتاد که چندین ماه پیش خواب یک جنگل بلوط رو دیده بودم. دوباره عمیقا دلتنگ اون جا شدم. یک جنگل بلوط در قلب پاییز. زیبا و انبوه و خوش رنگ. با یک چشمه ی آب در یک سمتش. انقدر زیبا و واقعی که وقتی بیدار شده بودم دلتنگ اون مکان بودم.

به خواب هام فکر کردم. به ساختمون عجیب و قدیمی ای که زمانی توی خواب هام اون جا می رفتم. هر بار تو یک وضعی می دیدمش و هر بار از یک قسمتش وارد میشدم. اما خونه همون بود. یا اون بنایی که مکرر دیدمش. جایی که به لحاظ معماری شبیه مسجدهای ترکه. گنبدهای پهن و چند گانه داره. داخلش فرش شده است و اگه از اون قسمتی که کنار یک بازار شلوغ و پر رفت و آمده واردش بشی چند تا پله باید بری پایین و وارد حیاطش بشی و بعد چند تا پله ی کوچک رو از ورودی سمت چپ بری بالا تا وارد بنا بشی. گاهی هم اون سمتش بودم که حیاط بزرگ تری داره. نمی فهمم اگه این ها یک پرداخت ذهنی بیشتر نیست چرا به دفعات اون جا بودم. فصل های مختلف، گاهی تنها، گاهی با همراهی، گاهی این سمتش، گاهی اون سو.

این که این همه روی خواب متمرکز شدم به خاطر خواب های بدیه که امروز دیدم. دیشب مسافر بودم باز. دوباره چند صد کیلومتر اتوبوس سواری بین شهر محل زندگیم و شهر محل تحصیلم. با بابا بودیم. خواب بودم. چسبیده بودم به صندلی اتوبوس و خوابیده بودم. خواب دیدم با بابا توی یک صحرای خشک و بی منظره داریم قدم می زنیم. من یک موجود شبه خزنده ای رو نشونش دادم. بابا هم نگاهی انداخت و رفت. موجود، چیزی شبیه مارمولک، سمندر، ایگوانا، یا نظایرشون بود. سیاه بود و یه چتری دور سرش داشت. یک باره روی یک سنگ روبروی من ایستاد، رو سمت من کرد و ناگهان چیزی شبیه آب دهان سمت من پرتاب کرد. یک آه بلندی کشیدم و از خواب پریدم. نمی دونم از ترس بیدار شدم یا از صدای خودم. چون صدای آه من نسبتا بلند بود و حتی بابا رو که کنار دست من بود متوجه من کرده بود. سعی کرد آرومم کنه. نزدیک های صبح بود و خوشبختانه بقیه مسافرها هم توی خواب و بیداری بودن و این آه بلند و ناخواسته باعث شرمندگیم نشد. اما بعدش دیگه حس خوبی نداشتم. وقتی صبح رسیدیم خونه هنوز حس و حالم سرجاش نبود. یک سری مسائل و یک سری حرف ها دائم روی ذهنم سنگینی می کردند. وقتی بعد از ناهار خواستم چرتی بزنم و خستگی راه رو کم کنم باز خواب بد دیدم. خواب دیدم کسی منزلش رو در اختیار من گذاشته که اون جا بمونم و وقتی من کلید میندازم و وارد خونه اش میندازم یه دزد کم سن و سال توی خونه اش هست. دزده رو گیر میندازم توی اتاق و درو قفل می کنم و زنگ می زنم به صاحبخونه. حین درگیری با دزد از خواب پریدم. خستگی و بدخوابی نذاشتن از جام بلند شم. دوباره به خواب رفتم. خواب دیدم من یا درست یادم نیست کس دیگه ای داره غذا درست می کنه و غذا بد میشه و ته می گیره و می سوزه و ... دوباره بیدار شدم. باز موندم توی جام و باز به خواب رفتم. خواب کسی رو دیدم که چند ماهه ازش خبر ندارم. کسی که تصمیم گرفتم فقط تا آخر این پاییز منتظر خبری ازش باشم. خواب دیدم اومده پیش من و داره میگه که در شرف ازدواجه. با چنان حالت بی احساس و گیج و سردرگمی اینو برای من میگه که توی خواب نگرانش میشم. نگران این که چرا این طوری؟ نکنه همسرش رو دوست نداره؟ اون که آدمی نبود که با کسی که دوست نداره ازدواج کنه؟ چرا این جوری بی حس و حال؟ بیدار شدم و دلم پیشش بود که نکنه اتفاق بدی براش افتاده باشه؟ نکنه واقعا داره ازدواجی می کنه که به نفعش نیست؟ جرات نکردم با یه پیام کوتاه حتی حالش رو بپرسم! چه دنیای مسخره ای! نتونی حال کسی رو که زمانی اون همه رفاقت بین شما بود بپرسی مبادا که خیال کنه منظوری داری. دعا کردم خوب و خوشحال باشه و دیدنش فقط به خاطر همون رفاقت و این همه یاد کردنش باشه. دیگه هم نتونستم توی جام بمونم و رفتم زیر دوش. حالا هم که شب رسیده و وقت خوابه، بعد از چند تکه خواب نچسب و مغشوش امروز، دیگه حتی میلی به خواب ندارم.

خواب دنیای عجیبیه. اون بخش های سرکوب شده ی ذهن و روانت رو گاهی عریان و گاهی در پوششی به سلیقه ی خودش مقابلت می چینه. می دونم، خوب می دونم که همه ی این خواب های آشفته، آشفتگی درون من و افکار پریشونم رو به من عرضه می کنند. دائم اون مراحلی که فروید پیشنهاد داده توی ذهنم میان و اون مکانیسم dreamwork برام مرور میشه. consideration، displacement، symbolism، secondary elaboration. مرتب دارم فکر می کنم چی رو می خوام پنهان بکنم و تبدیل به چی میشه و از کجا سر در میاره و به چه شکل خودش رو توی خواب هام به من عرضه می کنه. باید خودم و دغدغه هام رو بریزم روی دایره و واکاوی کنم. بی دلیل و بیهوده دارن این همه آزارم میدن. یادشون رفته من قوی ترم.


+ چرا من فکر می کنم پاییز فصل ماه عسل رفتنه؟!

 

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۴ ، ۰۰:۳۱
سین هفتم