بعد از یک شب بی خوابی کامل که با حمله های ناگهانی و متناوب گریه و در حلقه ی افکار پریشون گذشت یک بارون نرم و معصوم منو به دیدار صبح برد.
همین دیشب داشتم برای دانیال می گفتم که چقدر دنیا پر از شگفتی ها و ناشناخته هاست و همین غافلگیری ها زندگی رو زیبا می کنه. که وقتی بزرگتر شد خواهد فهمید که لذت زندگی از اتفاقات یکباره و پیش بینی نشده و خارج از شناخت ناشی میشه تا از رویدادهای تعریف شده در قالب قوانین فیزیک و ریاضی و زیست و فلسفه. دیشب خاطر اونو جمع کردم که یک نیروی بی اندازه قوی لحظه به لحظه زیبایی خلق می کنه و این قدرت رو به تک تک ما میده که زیبایی و خوبی و عشق خلق کنیم. و صبح، خاطر خودم جمع شد که این نیروی عزیز با چه ظرافتی منو در دایره ی محبت خودش گرفته.
چنان نرم و بی صدا و معصوم وغمگین و بی ادعا بود این بارون که دلم برای غریبی و آرامشش گرفت. نه بادی وزیده بود و نه کوچ دسته ابری فکر اومدنش رو به ذهن ها آورده بود. وقتی مردم خواب بودند و کسی حواسش به آسمون نبود غریب و آروم و بی صدا، روی پنجه ی پا، سمت تشنگی زمین اومده بود. نمی دونم بارون زمستونی ترانه ی افشین مقدم بود یا بارون بهاری مشیری که نرم نرمک رسیدن فصل نو رو خبر آورده بود. مولاناوار باید بپرسم "حکمت باران امروزین چه بود"؟
نیروی عزیز! باشکوهِ گرامی! همیشه مهربانِ بی دریغ! هنوز انقدر آلوده ی این دنیا نشدم که نوازش های تو رو نبینم. که وقتی به زبون بارون با من نجوا می کنی نشنوم. که کودکانه خزیدن در آغوش همیشه پذیرای تو رو از یاد ببرم.
با چشم های خسته و بارون زده به جست و جوی آرامش رفتم. نه در خلوت، که در هیاهوی مردم. یک جعبه شیرینی شد بهانه ی رفتن به جایی که سابقا اون جا تدریس می کردم. پیاده رفتم. تمام مسیر رو قدم زنان و متحیر و مبهوت دست در دست تنهاییم با تیغ درشت فکرهای مسموم در پای خیال، رفتم و فقط نگاه کردم.
به عمد از محل تجمع کاسبان سرپایی گذشتم. از بین فقر و دلالی. از بین مرغ های پا بسته ی فروشی و پوست های دریده گوسفندهای بی سر. زنی چادر سیاهش رو سخت به دور خودش پیچیده بود و جوراب های سیاه ترش پاهای خسته اش رو پنهان کرده بود. به فروشنده ای که سیب های ریز و نه چندان سرخش رو توی کیسه های نایلونی تقسیم کرده و به فروش گذاشته بود اعتراض می کرد و مرد، به سبک اغلب مردم این سرزمین با بلند کردن صداش سعی در توجیه و محق جلوه دادن خودش داشت.
نه مثل همیشه محکم و مصمم و سریع، که این بار آروم و به غایت زنانه و خرامان و نازدار قدم برداشتم. وحشیانه و عاصی و لجباز، چهره و قامت مردهایی رو که سرراه می دیدم از نظر گذروندم. چه مردهای جذابی! دلپذیرترین چهره و جذاب ترین مردی که امروز صبح دیدم رو به یاد می آرم. چهره ی بی نظیری داشت انگار که یکی از مدل های متکبر روی ژورنال های مد باشه. مغرور و جذاب. جلوی پاساژی پشت بساط کوچکی نشسته بود و هیچ می فروخت. هیچ، مگر مشتی ساعت دست دوم و مشتی انگشتر و فندک و خرت و پرت. مثل همیشه خودم رو از مسیر دسته جوان های ولگرد و بی هدف و بازیگوش کنار نکشیدم. از بینشون گذشتم. حتی دیگه از نگاهشون هم آزرده نشدم. چشم های همیشه دوخته به سنگفرش پیاده روها این بار اون سوی پیاده رو جوان خوش قیافه و خوش پوشی رو شکار کرد و نگاهش کرد. چه شیوه ی غیرروشنفکرانه ولی ساده ای هست این طور بی محابا و طبیعی زیستن! بی این که خودت رو با فراخودِ فرویدی به زنجیر بکشی هر اون چه می خواهی بکنی! افسوس که هر اون چه کردم یک لجبازی کودکانه و یک برون ریختِ عصبی بود و نه رفتاری بر مبنای باورهام.
مرد چاق بداخلاقی که زمانی ازش بروکلی های تازه می خریدم، هم چنان با اون چهره ی در هم و نگاه بی حوصله اش دسته های سبزی رو گره می زد و با خشمی بی دلیل داخل کیسه می کرد. قنادی های مسیر کیک های بدقواره ی خودشون رو پشت ویترین چیده بودند و عروسک ها و درختچه های پلاستیکیِ نشسته در دریای خامه با عجز به عابرها نگاه می کردند. داشتم نم هوا و قطره های هنوز معلقِ بارون رو نفس می کشیدم و خیسی پیاده رو و تیرگی آسمون سرخوشم می کرد که بوی آش رشته و تندی دلپذیر سیرداغ منو اسیر خودش کرد. سرخوشی بزرگتر یعنی به خونه برسی و ببینی که مادرت بساط آش رشته مهیا کرده.
به دیدار آدم ها رفتم. پاسخ بوسه های گرم منشی رو که روی صورتم نشوند با بوسه هایی گرم تر و آغوشی فشرده تر دادم. درد دل هاش رو گوش دادم و خنده هاش رو با خنده پاسخ دادم.
توی کوچه ی تنگی پیچیدم و مقابلم پیرمرد رومبدوشامبرپوشی رو دیدم که دست هاش رو باز کرده بود و به سمتم می اومد و من انقدر غرق در حالت کلاسیک این مرد بودم، غرق در لباس گلدار براق قهوه ایش، موهای بلند و سپید و صورت اصلاح نشده ی آشفته ولی مزین به لبخندش، که حتی یادم رفت از دیدن این مرد که با آغوش باز داره به سمت من میاد تعجب کنم! صدایی از پشت سرم اومد و قصه تکمیل شد. پیک جوانی جعبه ای برای پیرمرد داشت و آغوش پیرمرد برای جعبه باز شده بود و من اون لحظه در اون فاصله ی چند متری بین پیرمرد و جعبه اش داخل اون کوچه ی تنگ پیچیده بودم و بین این دو بخش قرار گرفته بودم! چه جالب! چه مضحک! چه داستان وار و غیرواقعی!
هم چنان قدم زدم. کوچه به کوچه پیچیدم. از مقابل اون خونه ی قدیمی گذشتم و مثل همیشه با شیفتگی به پنجره های بزرگ و چوبیش نگاه کردم. همیشه اسیر پنجره های بزرگ میشم. همیشه سهم بزرگتری از آسمون می خوام. در کافی شاپ باز بود و زوج جوانی پشت یکی از میزها نشسته بودند. چه خلوت! فقط یک زوج! چه خاطره خوبی دارم از این مکان. از این کافی شاپ گاهی دنج و گاهی پرشور. همیشه دعوت های رسمی بوده، همیشه دوستانه و دسته جمعی جایی رفتن بوده و تنها یک بار، یک دوست با برنامه ی قبلی منو به اینجا دعوت کرد. قرار گذاشتیم که همو ببینیم. همون جا، پشت میزِجاخوش کرده کنار ستون، نشستیم و کیک و قهوه خوردیم و حرف زدیم. جز اون یک بار که مادر دانیال منو به اون جا دعوت کرد هرگز یک دعوت دوستانه به صرف گپ نداشتم! کنار مهربانی و آرامش این بانوی گرامی و دو فرزند نازنینش چه خاطره ی خوبی ساخته شد برای من.
راه رفتم و نگاه کردم. از نگاه به خیرگی و مشاهده رسیدم کانت عزیز! ولی چه سود از این observation!؟ gaze؟perception؟ این فهم لعنتی انگار هرگز به دست نمیاد. سهراب وار باید از شناختن گذشت و شناور شد در افسون گل سرخ و جهانِ پرورنده ی گل های سرخ.
آی زندگی! تو و غافلگیری هات! تو و این آدم هات! من و این ساده دلی هام! من و این ترس هام! سرگیجه هام تمومی ندارن. نفهمیدن هام به انتها نمی رسن و هنوز بازی های بسیار در پیش هست...